چقدر خوشبختم ! می توانم عکسِ سیاه و سفیدِ تو را ببوسم و باور کنم که در آن سواحلِ رویا ، با تماسِ نا بهنگامِ گرمایی به گونه ات ، از خواب می پَری ...
اگر پاییز نبود ! هیچ اتفاقِ شاعرانه ای نمی افتاد نه موسیقیِ باد بود نه سَمفونیِ کلاغ ها نه رقصِ برگ ... و من هیچ بهانه ای برایِ بوسیدنِ تو در این شعر نداشتم ...
درانتظاردیدنت ناامید نشسته ام خاطراتت را مرورمیکنم خط به خط لحظه به لحظه گویی که روبه رویم نشسته ای لبخند میزنی پنهان می کنم از چشم هایت دلتنگی را راز ها را راستی می دانی؟ انتظار کشنده است مثل مرور هر لحظه ی خاطرات تو
تمام لحظه لحظه نبودنت پراست ازعطرحضورت وقلبم سرشارازتوست خاطراتت ازگوشه گوشه ذهنم سرک میکشند لبخند میزنم به رویای زیبایی که برایم می سازی
میدانم به یادم هستی میدانم نگاهت مرا دنبال میکند می دانم دریچه کوچکی ازقلبت رابه رویم بازکرده ای می دانم مرا مثل گلدان کوچک اتاقت دوست میداری کاش بودی ومن شعرهایم را وقتی که درچشمانت خیره مانده ام میخواندم تولبخند میزدی ومن تمام احساسم را درنگاهت غرق میکردم
سفری خواهم داشت ازامواج خروشان موهایت تا شب ستاره باران چشمانت از آتش گرم لبانت تا خنکای دلانگیز آغوشت من پاییزی و سردم این تویی که مرا زنده نگه میداری عشق من
گاهی درپیچ وخم های روزگار به خودم استراحت میدهم روی تخته سنگی مینشینم عکس چشمانت را جلوی چشمانم بازمیکنم برایت عاشقانه میخوانم نفسی تازه میکنم وباز ادامه راه زندگی بدون تو اما همراه چشمانت
هرشب می بافم تمام خاطرات خوش باتوبودن را چون شال گردنی گرم و زیبا درزمستانی بسیارسرد و سخت گرم میشوم با یادت میدانم خواهد آمد روزی که دستانت را بجای شال حلقه کنی برگردنم
گاهی باید فقط بنشینی
دستانش را درستانت بفشاری درچشمانش نگاه کنی اوبرایت ازدردهایش بگوید قلبت ازفشار درد به انفجاربرسد باتمام توانت به اشکهایت اجازه حرکت ندهی فقط به صورت مهربانش لبخند بزنی ووقتی تمام دردهایش را برات گفت نوازشش کنی آغوشت رابرایش بازکنی باتمام وجودت به قلبت بفشاری صورت زیبایش را برایش ازعشق بگویی وازاینکه همیشه کنارش میمانی تاهردو به آرامش برسید
گاهی دل میبندی به یک سلام،به یک احوالپرسی به سادگی بستن یک روبان صورتی به دورگلهای رز چیده شده ازباغ وگاهی باید دل ببری ازیک دوستت دارم ازقلبی که برایش جان میدهی سخت است سخت آنقدرسخت که مثال ندارد باید قلبت را ازسینه درآوری مغزت را خالی کنی ازتمام آن سلامها احوالپرسیها باید چشمانت را پرکنی ازاشک باید گلویت را پرکنی ازآه آهی که آتش بپا میکند و می سوزاند هستیت را
چه تاییدم کنی چه تکذیب
عاشقانه هایم ازتومی گویندو شعرهایم تورامی سرایند چه نگاهم کنی چه نه چشمان من چون تشنه ای گمگشته درصحرای چشمانت تورامی جویند چه مرا بخواهی چه نه قلبم باهرطپش تورا می خواند و هرنفسم به یادت چون آتشی سینه ام را میسوزاند من عاشقم عاشق همیشگی تو
برف می بارد تابیشتردرآغوشش بگیرد یارزیبایش را تامحکم تردستانش را بفشارد وتمام گرمای وجودش را تقدیمش کند برف می بارد تا دستان یخ زده اش را درجیبش محکم تربفشارد وسردی درونش را با فنجانهای پیاپی گرما بخشد برف می بارد تا یادت آتشی شود دراین سرما وقلبم را به آتش بکشد
من بوسه ای ازماه گرفته ام موهای طلایی خورشید را با باد شانه کرده ام من بارانم و گل های یاس را به مهر شسته ام وآرام درآغوش دریا خوابیده ام دستان مرا،خدا به مهربانی فشرده است من صبح را با سلام به زندگی شروع کرده ام
ارمغان توبه من اشک است و سکوت و تنهایی عشقی است که هرروز به خاکسترمی نشیند حسرتی که هرروزبیشتر وآهی که هرروزسوزانترمی شود میدانی که هنوزدلتنگت می شوم؟ حیف که تودلتنگی را نمی شناسی
نگران من نباش ، من تورادارم تویی که باستارگان می آیی ، میهمان تنهاییم می شوی به یادت به ماه خیره میشوم ؛ دستانم را به مهتاب می دهم،وبرایش ازعشق میخوانم می خوانم تا سپیده صبح ، تاآن زمان که خورشید چشمانم را به نورخود روشن کند حال تنهاییم رادربقچه سیاه شب پنهان میکنم غمم را با نقابی ازلبخند می پوشانم به صبح سلام میکنم تابازباستارگان چشمک زنان بیایندومن تورامیهمان تنهاییم کنم
نظرات شما عزیزان:
هانیه خانومی 
ساعت13:55---31 ارديبهشت 1393
چقده قلبش قشنگهههههه
|