"هربار" من تو را برای شعر برنمی گزینم، شعر مرا برای تو برگزیده است. در هشیاری به سراغت نمی آیم؛ هر بار از سوزش انگشتانم درمی یابم که باز نام تو را می نوشته ام. (حسین منزوی)
چه بیتابانه میخواهمت... چه بی تابانه میخواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری چه بی تابانه تو را طلب می کنم بر پشت سمندی گویی نو زین که قرارش نیست و فاصله تجربه یی بیهوده است بوی پیرهنت اینجا واکنون کوهها درفاصله سردند دست درکوچه و بستر حضورمانوس دست تو را می جوید و به راه اندیشیدن یاس را رج می زند بی نجوای انگشتانت فقط و جهان ازهرسلامی خالی است شانه ات مجابم می کند در بستری که عشق تشنگی است زلال شانه هایت همچنانم عطش می دهد در بستری که عشق لجامش کرده است احمدشاملو
می سوزم ، آرام و بی صدا ! مثل یک نخ سیگار در دستانت ! سرخی ام را می بینی ؟! آنگا...ه که از جانم کام می گیری ! گــُر می گیرد این آتش ! اما شعله ای در من نیست ! کامی دیگر بگیر ! تا جانی دوباره بگیرم ! هم چنان می سوزم ! دود می شوم می رقصم ! خاکستر می شوم می خشکم ! و ملالی نیست ! از این دل شادم که هر لحظه به لب هایت نزدیک تر می شوم ! اما افسوس که سرانجام مثل ته "سیــگار" زیر پاهایت لـه خواهم شد !
اینکه چقدر از آن روز ها گذشته . . .
یا اینکه چقدر هر دو یمان عوض شده ایم
یا اینکه هر کداممان کجای دنیا افتاده ایم
مهم نیست...،
باران که ببارد هر وقتی که میخواهد باشد ،
دل هامان هـوای هم را می کند . . .
مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن
نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرارِ زخمِ کهنه دیروز نیست
بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن ...
گاهی، در پس چهره مغرورانه و ژست های بزرگانه در مقابل دیگران برای اثبات بزرگی و حفظ شخصیّت کودکی سر به هوا و بازیگوش پنهان شده که دلش کسی را میخواهد تا همه دیوانگی اش را خرجش کند و از او جواب " تو دیگر بزرگ شده ای " نگیرد و تحقیر نشود ... بلکه با او همراه شود ، همراه دیوانگی هایش و در پس خنده هایشان ، فقط خنده باشد و خنده ...
نامم، پای هیچ کتابی نیست ! و این یعنی مخاطبِ خاصِ تمام نوشته های من تویی ... حتی بر روی تمامی نوشته هایم برچسب کپی آزاد نگاشته ام تا شاید اگر روزی ، نگاهت به عاشقانه هایم افتاد با خود بگویی چه زیبا آنکس که اینگونه معشوق پرستی می کند ! بی آنکه خود با خبر باشی من، شعرهایم را از نگاه تو میدزدم
(مهرداد حبیبی)
حتی تنهایی هم، شرمش گرفته
بیاید و کنار دلتنگی هایم بنشیند
می داند این دلِ بی رَمَق
پُر شده از بی مهری ها ...
می ترسد تاب نیاورم و بِبُرّم از زندگی
و
هر شب سر به زیرتر و آرامتر می آید
(مهرداد حبیبی)
کاش می شد تیشه ای باشد بَهرِ شکستن بُت ! نه شکستن بُت خدایان ! بتی که عُمریست از غرورمان ساخته ایم ... غروری که اجازه دوستت دارم ها را از ما گرفت ... غروری که محبت را به عزیزانمان حرام و بهای آن، برابر شد با شکسته شدن دلشان ... غروری که اشتباهاتمان را هم در جامه درست بودن جلوه میداد ... غروری که حسرت یک آغوش، یک دوستت دارم و بوسه هایی را بر دل ما نهاد که می دانیم هیچگاه در زندگی تکرار نخواهد شد ... کاش می شد تیشه ای به دست بگیریم بهر شکستن، شکستنِ بُتی که از " غــرور " ساخته ایم
(مهرداد حبیبی)
باید، کتاب آسمانی چشمانت را چاپ کنم
تا همگان به رسالتت ایمان آورند !
اعجاز چشمان تو ،
مدت هاست که شهری را
به پرستش وا داشته ...
گاهی برای پی بردن به یک اشتباه، باید تاوان سختی در زندگی پرداخت ... مثل از دست دادن لحظه هایی از عمر که حسرتش تا ابد بر دلت باقی می ماند ... مثل باختن زندگی و مالی که برای بدست آوردنش رنج ها کشیده بودی ... مثل تنها شدن ، زخم زبان خوردن ها و یا حتی تحقیر شدن ... آخر سر هم باید بروی مُهر تجربه را پای این اشتباهات بزنی ! اشتباهاتی که تو را تغییر می دهد و دیگر آن من سابق نمی شوی ...
(مهرداد حبیبی)
گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری، دلی می شکند و...
مراقب بعضی "یک" ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند.
اب پاکی که میگفتند
همین است
بی هوا که بریزند
روی دستت
دلت یخ میکند . . . !
نگاه می کنم...
رد ـ دســتانم بر روی ـ زانو هایم مانده است...
از بس وحشــیانه در آغوشــشان گرفته ام...
تا جـای ـ خالی ـ لعنتیت کـــمی پر شود...
لعنتــــــی..
دلم ... گرفته است / تا تمام جاده ها برای تو باز بماند تو با نقشه ها / به جان ِ مسیر ها بیفتی من در احتمالات ِ فلسفی ام غرق شوم که چند درصد احتمال دارد دل ِ به دریا زده ات را / همین حوالی به آب داد ؟؟ وقتی تمام ِ داشته و نداشته هایت / یک چمدان بیشتر نباشد ، همیشه مسافری حتی اگر پایت را از خودت / یک وجب آن طرف تر نگذاشته باشی..
گفته بودی سهراب
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است
ولی از حادثه ی عشق چه می دانستی؟
شکر آنش را آیا هرگزقطره قطره به تو نوشانده کسی؟
شده یک بار به جز گرمی عشق به غم سردی آن هم برسی؟
سردی عشق چه ویرانگر بی احساسی است!
در همه زندگیت داشته ای لحظه ی بی توصیفی
که نگاهت ، مژه هایت همگی سرد شوند
و دو چشمان تو در حدقه ی خود یخ بزنند؟
عشق جز چهره ی گل ، باغ ،درخت چهره های دیگر هم دارد
خَنــده امـ میگیـرد وقتـی پَـس از مُـدت هــا بـی خبــری
بـی آنکــه سُــراغـی از ایـن دل ِ آواره بِگیــری مـی گــویـی :
" دِلــَمـ بـَرایـتـ تَنــگ اَســت "
یــا مـَـرا بــِه بــازیــ گـِــرفتــه ای . . .
یـــا مَعنــی واژه هــایـتــ را خــوبــ نِـمی دانـی . . .
"دِلتنگــــی" ارزانـــی خـــودتـــ . . .
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم من چیزهای با ارزشی دارم حنجره ای برای بغض چشمانی برای گریه لبهایی برای سکوت ریه هایی برای سیگار دستهایی برای خالی ماندن پاهایی برای نرفتن شبهایی بی ستاره پنجره ای به سوی کوچه بن بست و وجودی بی پاسخ...!!!
نظرات شما عزیزان:
سپیدگل 
ساعت21:31---27 مهر 1393
وب زیبایی داری موفق باشی پاسخ
مرسي عزيزم
|