وقتی دل شکسته ام از خاطرات خوش گذشته لبریز می شود،تمام دارایی ام اشکهای من است بر روی گونه های پر از حسرتم که نوازشگر لحظات تلخ تنهایی ام می شود و آن وقت است که می بینی دلتنگی دلم به اندازه هفت آسمان است.
به او بگوييد دوستش دارم با صدايي آهسته ، آهسته تر از صداي بال پروانه ها به او بگوييد دوستش دارم با صدايي بلند ، بلند تر از صداي پرواز کبوتران عاشق به او بگوييد دوستش دارم با هيچ صدايي، چون فرياد دوستت دارم نياز به صداي بلند يا کوتاه ندارد فرياد دوستت دارم را ميتوان با تپش يک قلب به تمام جهانيان رساند پس بگذار بدون هيچ شرمي بگويم دوستت دارم. دوستت دارم. فردای دیروزت را رها کن دیروز فرداهایم را رها خواهم کرد تا با هم امروز را زندگی کنیم
بهانه هایت برای رفتن چه بچگانه بود چه بـیقرار بودی زودتر بروی
از دلی که روزی بی اجازه وارد ان شده بودی
من سوگوار نبودنت نیستـم
من شرمسار ایـن همه تـحملم
بهتر و مهم تر از اینکه هنوز تنهایم
که هنوز تعداد قدم هایی که به سمت در اتاقم
نزدیک میشوند را میشمارم
ولی تا نردیک میشود میبینم تو نیستی
و من هنوز تنها گوشه ی اتاقم ماتم زده
منتظر...
فـیلم سـیـنـمـایی نـبود تـئاتر هم نـبود
روز هـای زنـدگی مـن بـود که در حسرت دستانت گذشت
مـن باختم
اخر بازی هـمـه دسـت زدند
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست... ♦
سهراب سپهری
چه خوش افسانه مي گويي به افسون هاي خاموشي مرا از ياد خود بستان بدين خواب فراموشي
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگيرم كه من خود غرقه خواهم شد درين درياي مدهوشي
مي از جام مودت نوش و در كار محبت كوش به مستي ، بي خمارست اين مي نوشين اگر نوشي
سخن ها داشتم دور از فريب چشم غمازت چو زلفت گر مرا بودي مجال حرف در گوشي
نمي سنجد و مي رنجند ازين زيبا سخن سايه بيا تا گم كنم خود را به خلوت هاي خاموشي
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
دل ز تن بردی و در جانی هنوز دردها دادی و درمانی هنوز آشکارا سینه را بشکافتی همچنان در سینه پنهانی هنوز ملک دل کردی خراب از تیغ ناز اندران ویرانه سلطانی هنوز هر دو عالم قیمت خود گفته ای نرخ بالا کن که ارزانی هنوز پیری و شاهد پرستی ناخوش است خسروا تا کی پریشانی هنوز
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من وز گوشه نشینان توخاموشتر از من هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق اما که در این میکده غم نوشتر از من افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نادره گفتار کجا گوشتر از من بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک خونم بفشان کیست سیاوشتر از من با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟ دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
خاموشتر از گذشته محو سکوت شده ام… چند برگ کاغذ،يک خودکار نيمه تمام، و دلي که هيچگاه همراه من نبوده است در کنارم نشسته اند… غافله دقايق از مقابلم مي گذرد.. .با حسرت نگاهش مي کنم. ديگر حرفهايم براي کاغذ تازگي ندارد دفترها خط مرا نمي خوانندو کلمات که از ناشناخته ترين نقطه ي خيالم فرياد مي کشند هيچ حسي را در کسي بيدار نمي کنند
دل ز تن بردی و در جانی هنوز دردها دادی و درمانی هنوز آشکارا سینه را بشکافتی همچنان در سینه پنهانی هنوز ملک دل کردی خراب از تیغ ناز اندران ویرانه سلطانی هنوز هر دو عالم قیمت خود گفته ای نرخ بالا کن که ارزانی هنوز پیری و شاهد پرستی ناخوش است خسروا تا کی پریشانی هنوز
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من وز گوشه نشینان توخاموشتر از من هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق اما که در این میکده غم نوشتر از من افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نادره گفتار کجا گوشتر از من بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک خونم بفشان کیست سیاوشتر از من با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟ دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
خاموشتر از گذشته محو سکوت شده ام… چند برگ کاغذ،يک خودکار نيمه تمام، و دلي که هيچگاه همراه من نبوده است در کنارم نشسته اند… غافله دقايق از مقابلم مي گذرد.. .با حسرت نگاهش مي کنم. ديگر حرفهايم براي کاغذ تازگي ندارد دفترها خط مرا نمي خوانندو کلمات که از ناشناخته ترين نقطه ي خيالم فرياد مي کشند هيچ حسي را در کسي بيدار نمي کنند
ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ فلک
هر که از دیده مان رفت ز خاطر ببریم
یا که چون فصل خزان آمد وگل رفت به خواب
دل به عشق دگری داده ز آنجا برویم
وسعت دیده ما خاک قدمهای تو بود
خاک زیر قدمت را به دو دنیا بخریم
دل من محکمه ایست
که به من میگوید :
همه را دوست بدار
به همه خوبی کن
و اگر بد دیدی
دل به دریای محبت بزن و بخشش کن
سیب ها از چشم درخت افتاده اند
درخت از چشم باغ می افتد
باغ از چشم باغبان
و باغبان از چشم دنیا
پس جای نگرانی نیست
این یک امر عادیست
اگر من هم از چشم تو افتادم
حرف های زیادی داری
سکوت علامت چیست
نمی دانم علامت رضایت است
یا همان جواب ابلهان خاموشی است
معنی جدیدی به سکوت داده ای
سکوتت را می فهمم
یعنی انتظار
• یادتــــــــ باشد مــــــــــن اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار آمدن تـــــــو
خط های سفید جاده را می شــــــــمارم ! •
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﺑﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻧﮑﻦ
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺩﺭﺩ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ
ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺧﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭآدما رو با انتظار امتحان نکن انتظار آدما رو عوض میکنه..
قایقت می شوم بادبانم باش بگذار هر چه حرف پشتمان می زنند مردم باد هوا شود دورترمان کند.
کودکانه دل باخته ات شدم زنانه دزدیدمت و دخترانه با تو خوابیدم حالا هم مردانه حفظت می کنم من برای آنکه با تو باشم آدم های زیادی بوده ام.
خدا چه حوصله ای داشت روز خلقت تو که هیچ نقص ندارد تراش قامت تو نشسته شبنم حرفی لطیف و روشن و پاک به روی غنچۀ لبهای پر طراوت تو از این جهنم سوزان دگر چه باک مرا که آرمیده دلم در بهشت صحبت تو درون سینۀ من اعتقاد معجزه را دوباره زنده کند دست پر محبت تو فدای این دل تنگم که بی اشارۀ تو غبار ره شد و راضی نشد به زحمت تو
کاش چون پاییز بودم (فروغ فرخ زاد) کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم. برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد, آفتاب دیدگانم سرد می شد, آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد. وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم, وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم, شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله می زد, در شرار آتش دردی نهانی. نغمه ی من ... همچو آواری نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته. پیش رویم : چهره تلخ زمستان جوانی پشت سر : آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام : منزلگه اندوه و درد وبد گمانی. کاش چون پاییز بودم
نشسته ام تنها، در سکوت ناگفته ها... ناگهان شب شد پیدا... مَنظَر چشمم که سحر انگیز و زیبا بود، گم شد. دانستم زمان... این نادیدۀ نا ایستاده... چه بی مهر و قهار است... چه رعدآسا و فرّار است. گفتم زمان را سدی باید... زمان را پهلوانی باید... که باز ایستاند.
گفتم پنجره خانه ام رو به خورشید است گفتند دیوانه ای! این پنجره همیشه در سایه است!
اما آن ها نمی دانستند پنجره منزلگه من، رو به سرای توست خورشید من
نظرات شما عزیزان:
sinderlla22 
ساعت18:59---29 مهر 1393
سلام عزیزم منم سیندرلا عالیه خیلی عالیه دسش دارم
پاسخ:
مرسيييييييييي
|